به خاطر هامون... به خاطر هاموناز نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوبست ،اما تو باور مکن
...
،بی قرارم
،می خواهم بروم
،می خواهم بمانم
،دارم در ترانه ای مبهم زاده می شوم
...
،گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه های بی وقفه ام پنهان کنم
...
،می خواهم به جایی دور خیره شوم
،می خواهم سیگاری بگیرانم
می خواهم یک لحظه به این لحظه بیاندیشم
...
آسوده باش
،حالم خوبست
،فقط در حیرتم
،که از چه هوای رفتن به جایی دور
هی دل بی قرارم را پی آن پرنده می خواند
...
،حالا دیدار ما به نمی دانم آن کجای فراموشی
،دیدار ما اصلن به همان حوالی هر چه با دا باد
،پس با هر کسی از کسان من از این ترانه ی محرمانه سخن مگوی
،نمی خواهم آزردگان ساده ی بی شام وبی چراغ
.از اندوه اوقات ما باخبر شوند
،نه...، دیگر فراقی نیست
،حالا بگذار باد بیاید
،بگذار از قرائت محرمانه ی نامه ها و روءیاها مان شاعر شویم
،دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند
،دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین
،تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
!تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملا لی نیست
...
...باران می آید...،هوا ابری ست
تو می گفتی: با آسمان ابری، زیر باران عاشق می شوی
و من همه ی روزهای ابری به همه ی عشق های بارانی تو فکر می کنم
یادت هست می خواندیم: سلا م! حال همه ی ما خوبست ،...یادت هست گفتی: عاشق باش، ولی مراقب حالت باش. این روزها حال همه ی ما خوبست
.اما تو باور مکن